تراژدي النه و موكاي
رضا بنی صدر
|
|
دو هزار سال پيش از ميلاد مسيح سرزميني بود به نام خورشيد تابان، در اين سرزمين خورشيد هميشه ميتابيد. شبها مردم براي خواب از كركره استفاده ميكردند و واضح است كه به لامپ نيازي نبود. به جاي برق از انرژي خورشيدي استفاده ميكردند و حتي لواشك را بصورت ماشيني و با انرژي خورشيد تهيه ميكردند. روزهاي چهارشنبه سوري با قراردادن آينه هاي عظيم در برابر نور و تاباندن انعكاس آن بر بته ها آنها را مشتعل ميكردند و از رويشان ميپريدند. آري آن زمانها هنوز نفت و گاز و اتم كشف و اختراع نشده بود. ولي آنها ارابه هايي ساخته بودند كه به كمك انرژي خورشيد حركت در ميآمدند و مسابقات ارابه راني نيز از همان زمان مد شده بود. اين را هم بگويم كه انرژي مجاني بود و در نتيجه قبض برق و … در كار نبود. در آن زمان مردم ياد گرفته بودند كه چطور انرژي زيادي هدر ندهند و هر چه بيشتر انرژي كسب كنند و بدين جهت متوسط طول عمر چندين برابر امروزه بود. مثلاً بازار خنده به راه بود و هنرمند به كسي ميگفتند كه با حرف زدن، موسيقي، نقاشي و … بيشتر بتواند مردم را بخنداند. شاه اين سرزمين، جهان افروز نام داشت و در زمان وقوع اين داستان سيصد سال از عمر او گذشته بود. هر چند كسي از تاريخ دو قرن قبل اطلاع زيادي نداشت ولي او مدعي بود كه از طرف خدا آمده و خدا او را به شاهي برگزيده . او در جواني پدر خود يعني شاه قبلي را كشته و به سلطنت رسيده بود. در اوايل تاجگذاري پزشك عارفي را به نديمي خود برگزيده بود. پزشك روزها بر روي يك درخت مينشست و مراقبه ميكرد و از اين طريق رازها و حقايق مهمي را بدست ميآورد و آنها را در اختيار شاه ميگذاشت. از طريق مراقبه به راز طول عمر دست يافته و آن را در اختيار شاه قرار داده بود. شاه خوشحال بود كه صدها سال ديگر عمر خواهد كرد. فقط بايد سعي ميكرد تعادلي بين انرژي مثبت و منفي خود برقرار كند. شاه با بانوان نيز ميانة خوبي داشت. در حرمسراي او از دختر 18 ساله تا زن200 ساله همگي در صلح و صفا زندگي ميكردند. ولي شاه سعي ميكرد زنها حداقل 100 سال با او فاصله سني داشته باشند. او از آنجا كه راز طول عمرش كسب انرژي بود در رابطه با زنان زيادهروي نميكرد و سعي ميكرد تعادل را حفظ كند. فقط دوست داشت هر روز زنان را پهلوي هم بخواباند و بر روي آنها قلت بزند. يا گاهي كه روي مبل مينشست و آفتاب ميگرفت. دو نفر از محافظانش زنهاي جوانتر را بلند كرده و بالاي سر او ميچرخاندند. بطوريكه شاه خسته نشود و هر طرف كه سرشاه ميچرخيد زنها را آن جا ميبردند تا شاه بتواند سراپاي زنها را تماشا كند. شاه غالباً نشسته بود و بادش ميزدند و يا دراز ميكشيد و موسيقي گوش ميكرد ولي به تجويز پزشك خود بعضي وقتها به بيابان ميرفت و مثل خر ميدويد و يا با پزشك و وزراي خود خرك بازي ميكرد. ظاهر شاه شبيه يك جوان سي ساله بود. طي حكومت سيصد ساله ياد گرفته بود كه وقت خود را با چيزهاي بيخودي هدر ندهد و حداقل انرژي را در امور كشور داري صرف كند. با حركات سر و دست و پا بسياري از دستورات را به جلاد و وزرا صادر ميكرد. مثلاً اگر قرار بود دستور اعدام صادر كند به جلاد نگاه ميكرد و سر خود را به بالا حركت ميداد. زماني كه نخست وزير سراسيمه ميآمد و از كسر بودجه صحبت ميكرد با حركت پا به نشانه تيپا دستور اخراج وزير را صادر ميكرد. سالها گذشت و جهان افروز روزي در جنگ متوجه شد كه بجاي كشتن اگر از انرژي منفي خود استفاده كند هم سريعتر دشمن را از پاي در ميآورد و هم مقداري از انرژي منفي خود را مصرف ميكند. بهرحال انرژي منفي زياد خودش را هم اذيت ميكرد. او در اثر تمرين بجايي رسيد كه كافي بود توسط چشمان خود انرژي منفي بفرستد و دشمنان دسته دسته روي زمين بيفتند و از حال بروند. بعدها اين روش را در مورد متهمين داخلي و دشمنان جاني خود نيز بكار ميبرد. به اين نتيجه رسيده بود كه اين روش از اعدام بسيار بهتر است و با اصول حقوق بشر آينده هاي دور نيز سازگار است. زيرا او ميخواست كه در تاريخ هزاران سال بعد بعنوان شاه خوبي از او ياد شود. هر روز هزاران تن سنگ مرمر از معادن استخراج و خطاطان بر روي آنها تاريخ كشور را گشايي هاي جهان افروز را مينوشتند و هر شهروند يك سنگ مرمر كه بر روي آن تصوير جهان افروز حك شده بود در سالن خانه داشت. مسئله خدا تقريباً براي همه مردم حل شده بود و اكثراً به اين نتيجه رسيده بودند كه شاه همان خداست و كار و كاسبي روحانيون تقريباً تعطيل شده بود. جهان افروز مبداء تاريخ را روز تولد خود گذاشته بود و در تاريخ 333 تصميم گرفت زن جديدي بگيرد كه زيباتر و داناتر از تمام زنان جهان باشد و او را ملكه و فرزندش را وليعهد نمايد. وزير هنرهاي زيبا مسئول يافتن اين زن شد. وزير در آرشيو خود تصوير هزاران دختر زيبا را داشت ولي با اين همه تعداد زيادي از كارمندان را به اطراف دنيا فرستاد. آنها هر دختر زيبايي را كه ميديدند تصوير او را بر روي سنگ مرمر حكاكي كرده و براي وزير ميفرستادند و صدها متخصص زيبايي و روانشناسي بر روي اين طرح ها تحقيق ميكردند. تا اينكه سيصد نفر از بهترين زنها انتخاب و لوح آنها به حضور شاه برده شد. از ميان سيصد كانديدا، شاه ده نفر را انتخاب كرد تا بيايند و او از نزديك آنها را ببيند. در ميان اين ده زن، زني بود بنام النه كه در خانه عمويش در شهر هردستان زندگي ميكرد. طرفداران و خواستگاران فراوان داشت ولي هميشه به عمويش ميگفت هر وقت يك مرد واقعي پيدا كردم با او ازدواج ميكنم. اين ها هيچكدام مرد نيستند. زماني كه نمايندگان شاه پيش او آمدند، او كه از كودكي وصف جهان افروز را شنيده بود با خود گفت شايد اين همان مرد ايده آل است و پذيرفت كه پيش شاه برود. جهان افروز هر روز يكي از دخترها را بحضور ميپذيرفت و از آنها امتحانات نهايي را بعمل ميآورد. او با انرژي هاي مثبت ومنفي و تغيير حالات دخترها به شخصيت آنها پي ميبرد. مثلاً 9 نفر از دخترها در مقابل انرژي منفي او دوام نياوردند و بيحال بر روي زمين نشستند و اين النه بود كه توانست در مقابل انرژي منفي شاه با انرژي مثبت مقاومت كند. النه نه تنها از حال نرفت بلكه موهايش هم از رنگ سياه به رنگ بور درآمد. پس از ده روز آزمايش جهان افروز شاد و خوشحال مژده عروسي خود را به مردم داد و جشن عروسي او و النه 70 ماه طول كشيد. در پايان مراسم پسر آنها جهان گشا پنج ساله بود. بدينسان النه ملكه شد و پسر او وليعهد و جهان افروز هم خوشحال بود كه فرزندش مادري بسيار زيبا و شخصيتي قوي دارد و در صدها سال بعد جانشين مناسبي براي او خواهد بود. دهها سال گذشت و زندگي جهان افروز ميان جنگ، عشق، مراقبه و ورزش ميگذشت. پزشك مخصوص روشهاي جديد از ارتباطات را كشف كرده بود و او به آساني از طريق فرستادن امواج مغزي به آنسوي دنيا اوامر خود را به كارگزارانش صادر ميكرد و جواب آنها را دريافت ميكرد. پزشك بيشتر روزها بر روي يك درخت مينشست و در ملكوت غرق ميشد و روزي روش طي الارض را آموخت و همانطور كه روي درخت نشسته بود به ديدن شاه در مصر رفت. شاه اول نميتوانست باور كند ولي بعد از آنكه پزشك روش طي الارض خود را به او آموخت از خوشحالي به هوا پريد و تا 20 متر بالا رفت. از آن به بعد جهان افروز بر تمامي كشور اشراف كامل داشت و هر ساعت در يك نقطه از سرزمين پهناور خود بود. سيصد سال ديگر گذشت جهان افروز ششصد ساله و جهان گشا سيصد ساله شده بود. مشكلي كه پيش آمده بود اين بود كه شاه روز بروز از قواي جنسياش كم مي شد و به زحمت ميتوانست با زنان خود رابطه برقرار كند. پزشك براي اولين بار عاجز مانده بود كه چكار كند. هر چه بر روي درخت مينشست و مراقبه ميكرد راه حلي به ذهنش نميرسيد. كار بجايي رسيد كه شاه بكلي ناتوان شد، اين مشكل براي زنان او بخصوص النه بسيار سخت بود و النه كه در اين سالها عادت كرده بود روزي ده، بيست مرتبه با شاه رابطه داشته باشد نميدانست چه كند. با خود ميگفت اينهم مرد نبود! موكاي عمومي النه در قصر شاه زندگي ميكرد از ناراحتي او بخود ميپيچيد و راه حلي پيدا نميكرد. النه گاه به نگهبانان و خدمتكاران گير ميداد ولي عمويش از پيش روي جلوگيري ميكرد، تا اينكه روزي النه به او گفت: حالا كه با ديگران نميشود خوب خودت يك كاري بكن. موكاي مردي بسيار قوي و خوش منظر بود و همين بيشتر النه را تحريك ميكرد. ولي هر چند در آن زمان ازدواج عمو و برادر زاده ممنوع نبود. موكاي فكر دو هزار سال بعد را ميكرد او دوست داشت كه هميشه اسمش در تاريخ به نيكي برده شود. بالاخره النه با حيله هاي زنانه قاپ عمو را دزديد و با دلربايي از او كام گرفت. موكاي عاشق النه شد و اين عشق كار را به رسوايي كشاند. يك روز كه موكاي و النه در رختخواب بودند جهان افروز از آن سر دنيا به اتاق آمد. النه رنگ و روي خود را باخت و نميدانست چكار كند و موكاي چشم در چشم شاه به او نگاه ميكرد. شاه روش انرژي منفي را در پيش گرفت ولي هر چه انرژي منفي ميفرستاد موكاي با انرژي مثبت جواب ميداد. چند ساعت بهم انرژي فرستادند. چشمان شاه از خستگي قرمز شده بود. بتدريج تغييراتي در جهان افروز ايجاد شد. كم كم موهايش بلند و رنگ آنها روشن تر شد. چشمانش هم آبي رنگ و ساير اعضاي بدنش هم زنانه شدند بطوريكه در خاتمه شاه به يك زن زيبا و تمام عيار تبديل شد و با صداي شيريني به موكاي گفت دوستت دارم. |
|